شروع به ورقزدنِ همین چندتا نوشتهام میکنم. عجیبه که حتی با اینها هم غریبه هستم و هیچ احساسِ تعلق یا صمیمیتی باهاشون ندارم. چرا با از دست دادنشون ناراحت نمیشم؟ مگه روزمرههام نیستن؟ مگه اینارو فقط من ننوشتم؟ مگه خودِ من نیستن؟ پس چرا اینهمه آدم، خودشون رو دوس دارن ولی من نه؟
دخترهای زندگیم رو از سر میگذرونم. چه فرصتهایی رو از دست دادم. به این فکر میکنم که اگه شعورِ الآنم رو داشتم و به اون موقعیتها برمیگشتم، هیچوقت نعمتهای خدا رو انکار نمیکردم. هرچند الآن هم از دست من ایمن هستند، هر چهقدر که من باشعور میشم اونا با شعورتر و دستنیافتنیتر. مورد داشتم طرف سرتاپا، پا بود، اما شعورِ من بهش قد نمیداد.
عنوان از
یادداشتهای مهدی میناخانی
درباره این سایت